به گزارش شهرآرانیوز، علم شاهحسین حالا مجاور شده، بست نشسته است توی موزه حرم و تکان هم نمیخورد؛ آن هم بعد از چندین دهه که بر دوش علمکشهای مشهدی، سلام میداده است به حضرت. درست مثل خود شاهحسین که پانزدهشانزده سالی است دراز کشیده است در صحن جمهوری. عشق اینطور است؛ آدم دنیا را میگردد و آخرش، آرام میگیرد کنار کسی که یک عمر عاشقش بوده است.
زندگی «غلامحسین غیورمرادی» دقیقا همینطور سپری شده است، هم زندگی خودش و هم علمش. هیئتیهای مشهد هنوز علم شاهحسین را یادشان است که چطور علمکشها زیر سنگینیاش کمر خم میکردهاند؛ مثل خود شاهحسین که یک عمر کمر خم کرده بود زیر سنگینی عشق ائمهاطهار (ع).
نمیشود محرم باشد و دستههای عزادار در کوچه و خیابانهای مشهد باشند و کسی یادی از شاهحسین نکند؛ خود شاهحسین نمیگذارد؛ کسی را میاندازند جلو تا کاری بکند. گفتگو با «محمد غیورمرادی»، پسر شاهحسین، همینطوری فراهم شد.
قدیمها که ماشین نبوده است، زواری که از شهرهای دیگر میخواستهاند به زیارت بیایند، با قافله شتر میآمدهاند. پد و مادر شاه حسین، هر دو یزدی بودند. اینطور که بابا، به نقل از پدر و مادرش تعریف میکرد، خانواده پدری و خانواده مادریاش در یکی از همین سفرها، همسفر بودهاند. دو خانواده در مسیر با هم آشنا میشوند و خانواده پدری شاهحسین، دختر آن خانواده دیگر را برای پسرش خواستگاری میکند. باز آن طور که بابا تعریف میکرد، مادر خدابیامرزش شرط میکند که باید خانه و زندگیاش مشهد باشد.
داماد هم که پدر شاهحسین باشد، قبول میکند و اینطور میشود که خانوادهها با هم «وصلتکار» میشوند. ازدواج که میکنند، پدر شاهحسین به قولش عمل میکند و زن و شوهر میآیند و مجاور میشوند. اینطور میشود که شاهحسین مشهد به دنیا میآید، اما پدر و مادرش یزدی بودهاند.
نه. دو همشیره و یک برادر دیگر داشت که از خودش بزرگتر بودند.
اینطوری که یادم میآید، محله پدری شاهحسین «کوچه جوادیه» بود. خانه پدربزرگ پدریام آخر کوچه جوادیه بود. کودکی بابا آنجا گذشته بود. بابا نهساله بوده است که خوابی میبیند و در خواب به ایشان عنایتی میشود. شاهحسین در همان سن کم میآید پیش پدرش و میگوید: من میخواهم برای خودم علم داشته باشم. پدرش که ذوق و شوق شاهحسین را میبیند، میگوید: باشد. خودم برایت علم درست میکنم. بعد با چند لوله و حلب و پرچم و اینها برای شاهحسین علم کودکانهای درست میکند؛ یک علم حلبی. بابا میگفت همان علم را برمیداشتم، بچههای کوچک را جمع میکردم و میآمدیم سمت حرم.
میگفت در همان عوالم کودکی، هیئت کودکان راه میانداختم. این عرق از همان موقعها در شاهحسین بود. بعدها هم که بزرگتر میشود، باز هم در هیئتها علمکشی میکند. اصلا این عنوان «شاهحسین» هم از همانجا آمده بود. میگفتند علمهای سنگینی را که علمکشهای دیگر چندمتری بیشتر نمیتوانستند حمل کنند، بابا حمل میکرده است؛ آنگونه که هیئتیها میگویند دیگر نگوییم «غلامحسین»؛ بگوییم «شاهحسین». بابا زیر سنگینی علم، «شاهحسین» شده بود.
شاهحسین در عین اینکه هیئتی بود و علمدار، خیلی هم شوخ بود. میگفت هنوز هجدهنوزده سال بیشتر نداشتم که به پدرم گفتم: زن میخواهم. پدرم باورش نمیشد؛ میگفت: پسرجان تو هنوز دهنت بوی شیر میدهد. گفتم: این حرفها نیست. من زن میخواهم. آخرش پدرم به مادرم و خواهرها گفت: به فکر باشید و برای این زن پیدا کنید که ما را عاصی کرده است. حالا ایشان خودش که اینها را میگفت، تعبیراتی داشت که خیلی نمیشود گفت و نوشت (میخندد).
مادرم حدودا پانزدهشانزده سال داشته است و پدرم هجدهنوزده سال که با هم ازدواج میکنند. خانواده مادرم اهل «کوچه نوغان» بودند و پدرم هم که جوادیه بزرگ شده بود. حاصل ازدواج مادرم و شاهحسین هم ۱۰ فرزند است؛ هفت پسر و سه دختر. سه نفر از اخویها فوت کردهاند؛ یکیشان چهارپنج ماه پیش فوت کرد. یکی از همشیرهها هم پارسال به رحمت خدا رفت. الان از بچههای شاهحسین شش نفر دیگر ماندهاند. من که درخدمت شما هستم پسر چهارمم.
شاهحسین سالها نجاری میکرد؛ شغلهای دیگری هم داشت؛ اما در اصل راننده باری بود؛ تریلی داشت. کارش کار جاده بود و رانندگی. مثلا وقتی از میدانبار، بار میوه میخورد به تهران، میبرد؛ بار لوله بود، میبرد. لوله را میگویم، چون خودم یادم هست. لولههای بزرگی بود که آدم از داخلشان رد میشد. بابا اینها را بار تریلی میکرد و میبرد. راننده جاده بود و برایش فرقی نمیکرد بار چه باشد.
خانهای که بیشتر بچهها آنجا به دنیا آمدند در «کوچه عیدگاه» بود. من آن خانه را یادم نمیآید، بااینکه همانجا به دنیا آمدم. اما تعریف آن خانه را هم از خود بابا، هم از قدیمیها زیاد شنیدهام. خانه بزرگی بوده است؛ دو در هم داشته؛ یکی از «کوچه دربند» که الان شده پشت حرم و نزدیک است به شارستان؛ «خیابان شهید شوشتری» بهنظرم. یک درش هم از خود عیدگاه بوده است. میگویند هیئتها از یک در میآمدهاند و از در دیگر خارج میشدهاند. در آن خانه خیلی جلسه برگزار میشده است.
خانه بعدی بابا در طلاب بود؛ انتهای بیستمتری طلاب. بابا آن موقع در طلاب یک حمام عمومی خریده بود، در محله «تلگرد». قدیمیهای تلگرد، «حمام حسینشاه» را حتما یادشان هست در پیچ دوم تلگرد. بابا بعد از آن خانهای خرید در «نوفللوشاتو»، پشت صداوسیما. چندسالی آنجا بودند. آن خانه را هم معامله کردند و رفتند در بولوار خیام۱۰، روبهروی فضای سبز. بعد هم رفتند وکیلآباد. سال ۱۳۸۷ که بابا به رحمت خدا رفت، در آن خانه بودند.
شاهحسین خصوصیتی داشت که در همه جلسات شرکت میکرد. همه هیئتیها هم میشناختندش؛ نه فقط در مشهد، در خیلی از شهرهای دیگر هم. هیئتها را میشناخت و هر وقت فرصت میکرد در جلساتشان حاضر میشد. خدا بیامرز دفترچهای داشت که در آن دفترچه اسم و آدرس هیئتها را مینوشت؛ تهران، سمنان، شاهرود. چون راننده بود، در شهرهای مسیرش، هیئتهایشان را میشناخت.
مثلا میدانست «حاجناصر سمنانی» شبهای جمعه جلسه دارد. اگر شب جمعه، سمنان بود، حتما خودش را به آن جلسه میرساند. تریلی را پارک میکرد گوشه خیابان و میرفت هیئت. شاهحسین مثلا در تهران، به هیئت «طیّب» هم میرفت که هیئتی قدیمی است و در واقعه ۱۵خرداد ۱۳۴۲ و وقایع بعد از آن نقش داشته است. حتی یک سال در عاشورا و تاسوعا، همین علمش را -علم شاهحسین را- برده بود به آن هیئت. علم را باز کرده بودند و گذاشته بودند داخل کامیون و در تهران دوباره سرهم کرده بودند.
خب عشق به علم و علمداری که گفتم از سالهای کودکی با شاهحسین بود. شروع ساخت علم شاهحسین به همان سالهای رانندگی بیابان برمیگشت. رانندههای بیابان در قدیم فقط راننده نبودند؛ تعمیرکار هم بودند. ماشینها که مثل حالا نبود؛ نو و کمکار. از امدادخودرو و این حرفها هم که خبری نبود. برای همین رانندههای بیابان، اگر لازم میشد، باید خودشان ماشین را تعمیر میکردند و راه میانداختند. قدیم معروف بود که راننده بیابان باید بتواند موتور پیاده کند.
بابا میگفت من در جاده موتور پایین آوردهام؛ گیربکس پایین آوردهام. رانندههای قدیم، همه همینطور بودند. بابا هم فنی بود. برای همین خودش رفته بود و «شاسی» علم را تهیه کرده بود. به آن محور افقی که طوقه و تیغهها و... روی آن سوار میشود، میگویند شاسی. بابا شاسی علمش را خودش درست کرده بود. البته آن موقع، آن علم، علم یکنفره بود؛ یعنی علمی بود که یک نفر علمکش، میتوانست آن را بلند کند.
من متولد سال ۱۳۵۰ هستم و از وقتی یادم میآید، بابا علم داشت. تا حوالی سال ۱۳۷۰ علم شاهحسین یک علم یکنفره بود. از آنجا دیگر آن ذوق قدیمی در شاهحسین بیدار شد. شاهحسین که همه عمرش در هیئتها و زیر علم گذشته بود، از اینجا دیگر تصمیم گرفت، یک علم سنگین به عشق حضرت اباعبدا... (ع) بسازد. بابا بعد سراغ فلزکارها رفته بود که مجسمههای روی علم را برایش بسازند. بیشتر این فلزکارها هم اصفهانی بودند. بابا خیلی از حیوانهای روی علمش را از اصفهان خریده بود.
خب یک نفر میتواند در وسط علم باشد و دو علمکش دیگر هم در دو طرف آن. اینطور بود که علم شاهحسین شد یک علم سهنفره. تا قبل از آن چنینچیزی نبود. شاهحسین آمد و شاسی علم را عوض کرد؛ یک شاسی تهیه کرد که بتواند بار سنگینی طوقه و تیغهها و حیوانات علم را تحمل کند. تیغه همان صفحات فلزیای است که به حالت عمودی روی شاسی علم سوار میشود. طوقه هم همان تیغه وسط علم است که بزرگتر از دیگرتیغههاست. برای آنکه علم تعادل داشته باشد، تعداد تیغههای آن فرد است؛ یعنی غیر از طوقه که در وسط است، تیغهها به تعداد برابر و به حالت قرینه، در دو طرف طوقه قرار دارند.
از اینجا دیگر علم آرامآرام شد همهچیز شاهحسین. دیگر همه فکر و ذکرش علمش بود. عنایت هم فراوان دیده بود. یکبار آن سالها که کار نجاری میکرد، دستش رفته بود زیر اره. یکی از انگشتهایش قطع شد و دو انگشت دیگرش فقط به پوست آویزان بودند. ایشان را میبرند بیمارستان آمریکاییها.
آن بیمارستان در خیابانی است که الان شده است «خیابان آیتا... بهجت». آنجا دکتر میگوید فایدهای ندارد و انگشتهایت میافتند. شاهحسین به دکتر میگوید: شما فقط انگشتهایم را بخیه بزن. باقیاش با خودم. آنجا متوسل میشود به حضرت قمربنیهاشم (ع) و شفایش را میگیرد. انگشتهایش خیلی زود خوب میشود و فقط یکی از انگشتهایش، شاید همان که قطعشده بود، مقداری کج جوش خورده بود.
مرحوم رجایی که فوت کرده است. اگر اشتباه نکنم «حاج علی رجایی»؛ کارگاهش در همین خیابان آیتا... بهجت بود. ایشان علمساز بود. «حاج امیر عرب» هم بود. ایشان هنوز هم کارگاهش در همان خیابان آیتا... بهجت است. حاجامیر هم در ساخت علم شاهحسین کمک کرده بود. گمانم بعضی از تیغهها کار ایشان است. اما در مجموع این علم، یک یا دو سازنده ندارد؛ هر گوشهاش را کسی کار کرده است. بابا همه ایران را گشته بود که بتواند حیوانات علمش را کامل کند. هرجا که فلزکاری بود و کارش اسم و رسمی داشت، حتما شاهحسین میرفت و میدید و احیانا برای علمش چیزی از او تهیه میکرد.
این کار آن قدر ادامه پیدا کرد که دیگر سنگینی علم طوری شده بود که سه نفر هم نمیتوانستند حملش کنند. بابا آمد و علم را پنجنفره کرد. الان علم شاهحسین یک علم پنجنفره است، یک علم سیزدهمتری با نوزده تیغه. البته درست است که علم شاهحسین علم بزرگی است، اما چیزی که این علم را شاخص کرده است، اینها نیست. اینکه این علم اسم درکرده است، به سادگی و اخلاص خود شاهحسین برمیگردد.
شاهحسین عاشق بود و در عشقش صداقت داشت. این خلوص به علمش هم صفا داده بود وگرنه مقداری آهن چه لطفی میتواند داشته باشد که اینقدر معروف بشود. این معروف شدن از جای دیگری میآمد و باور کنید تا عنایت خود حضرات نباشد، کسی نمیتواند در این دستگاه صاحبِ نامی بشود. همهچیز عنایت خود حضرات است.
شاهحسین این سالهای آخر عمرش، همه عشق و امیدش این بود که علمش را برساند به کربلا؛ خیلی هم تلاش کرد، اما نشد. آخرش یکی از هیئتیها به ایشان پیشنهاد کرد علمی که همه عمرش در شهر امامرضا (ع) و در محضر ایشان بوده و روزهای عاشورا و تاسوعا و ایام آخر صفر، به ایشان سلام داده است، همینجا بماند.
پیشنهاد کرد که شاهحسین علم را اهدا کند به موزه حرممطهر. ایشان هم پذیرفت و علم شاهحسین رفت به موزه حرم. ابتدا در موزه جایی را که بشود علم را گذاشت، نداشتند. کلی اینطرف و آنطرف کردند تا بالاخره جایی پیدا شد؛ طوریکه از طبقه بالا هم علم را میشود دید. جالب است که در موزه، پنجره فولاد قدیمی حرممطهر هم هست. علم هم نزدیک پنجره است؛ یعنی باز هم در حال سلام دادن به حضرت است.